۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه


باید کمک کنی کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ حرف مفت، سرم را شکسته اند

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه


از نظر افتاده‌ی یاریم مدتها شدست

زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست


پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر

آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست


چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج

تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست


بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید

با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست


زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید

گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه


سر آن «بار امانت» چه بلا آوردید

آسمان ها گله دارند: ز ما سیر شدید

بسکه بر خاک نشستید زمین گیر شدید

پی اکسیر بریدید ز گهواره تان

وایتان باد، نجستید و چنین پیر شدید

سر آن «بار امانت» چه بلا آوردید

که به جرمش همه مستوجب زنجیر شدید؟

هر چه دفتر- ورقی بود ز توصیف شما

یادتان رفته که با دست که تحریر شدید

همه جان و همه احساس رهاتان کردیم

چه گذشته است؟ به بیروحی تصویر شدید

صورتی مانده از آن سیرت و آن هم بی اصل

بسکه هر آینه در آینه تکثیر شدید

دیو می رفت در این چشمه به تطهیر رسد

بر شمایان چه گذشته است که تبخیر شدید

باز هم موعظه تان راه به تاثیر نبرد

آسمان ها! که به یک شعبده تسخیر شدید

ما که تبخیر شماییم. شمایان آیا

روی این خاک چه دیدید که تقطیر شدید

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه


ابن سیرین را خبر کن خواب شیرین دیده ام

روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام

بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام

مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید

گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد

حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند

یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام

بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود

ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام.

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه


ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی

خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم

کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را

با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال

زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست

این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن

در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن

شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه


از نظــــر افـتــــــاد یـــاریم ، مدّتـهـــا شــدست

زخمــــهای تیغ استغـــنا، جراحتــــها شدست

پیـــش از این با ما دلی ، زآئیـنه بودش صافـتر

آهی از ما سر زدست و این کدورتـها شدست

چشم من گستاخ بین، آن خوی نازک، زود رنج

تا نگاهم آن طرف افتاده ، صحــــبتها شدست

بر سر کین ، این همه خواری چرا باید کشـید؟

با دل بی درد خود ، ما را خصومـتها شدست

زین طرف وحشی ، یکی صـد گشـته پیوند امید

گر چه زآن جانب به کلـّی قطع نسبتها شدست


با یادش

قدرت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن برکنم این کوه قاف