۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه



باران گرفت
سيل برآمد
وزيد باد
ديوارهاي فاصله افتاد
پس ناودان نقره اي شهر
تا صبح با گلوي بريده سرود خواند


باران که بند شد
دستي به شانه هاي دماوند
دستي به شانه هاي کلکچال
تهران ، بلند شد.


« در روزنامه ها خبري نيست »
توفان نشست و غير هياهو
در شهر حرف تازه تري نيست
مي دانم این که قصه ی ديروز
تکرار مي شود

آه اي سفال کهنه ي من ميهن
تاريخ روي نام تو آوار مي شود

--------------------------------------
پانوشت: البته به شخصه فکر میکنم " حمله سپاه کلاغ ها " به " مزرعه تهران" زیبا تر می شد تا باران. چون این طور که برای ما جا انداخته اند باران مظهر چیز های خوب است!

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه



ز گريه،دوش نياسود،چشم تر بي تو
چو شمع،سوختم از شام تا سحر بي تو
شبي به ديده من پاي نه،كه از غم عشق
بود ز موي تو، روزم سياه تر بي تو
ترحمي،كه ز طوفان اشك و آه چو شمع
در آب وآتشيم، از پاي تا بسر بي تو
ترا، چو غنچه بود خنده بر دهان بي من
مرا، چو لاله بود داغ بر جگر بي تو
بكش به تيغم، اگر طالع وصالم نيست
كه نيست تاب شكيبائيم دگر بي تو
نصيب چشم رهي، جز سرشك درد مباد
دمي ز گريه، بر آسوده ام اگر بي تو



فرصت نمانده که خود را صدا کنم
فکری به حال این دل یک لا قبا کنم
دریا بیاورید که افتاده ام به خاک
تا کی به حوض خالی دل اکتفا کنم
وقتی که گوش شهر پر از پنبه می شود
به چه امید دست شما را صدا کنم
افسوس دست های مرا وا نمی کنند
تا من برای زخم گلوتان دعا کنم
آن کعبه ای که چشم شما می دهد نشان
باید نماز پشت به قبله ادا کنم

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه


صبح می خندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
بر خودم گریه همی آید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بی خبر از مبسم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
گو کم یار برای دل اغیار مگیر
دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست
تو که با جانب خصمت به اردت نظرست
به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست
من نه آنم که عدو گفت تو دانی نیک
که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننیشند به دل خسته دوست
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه


علي مولاي مظلومان عالم
بگو از نارفيقان چون بنالم
از آن شامي که سر در چاه کردي
مرا از درد خويش آگاه کردي
طنين ناله در افلاک افتاد
تمام آسمان بر خاک افتاد
پر و بال تو -زهرا- را شکستند
تو را با ريسمان فتنه بستند
کدامين شب از آن شب تيره تر بود
که زهرا حايل ديوار و در بود
زمان بر سينه خود سنگ مي کوفت
زمين از داغ زهرا شعله ور بود
تو مي ديدي ولي لب بسته بودي
که آيين محمد در خطر بود
ندانستم که در چشم حقيقت
کدامين مصلحت مد نظر بود
گلويت استخواني اتشين داشت
که فريادت فقط در چشم تر بود
پس از زهرا علي بي همزبان شد
اسير امتي نامهربان شد
علي تنهاست در يک قوم گمراه
زبانش را که مي فهمد به جز چاه
خدايا کاش آن شب بي سحر بود
که تيغ ابن ملجم شعله ور بود
اذان گفتند و ما در خواب بوديم
علي تنها به مسجد رهسپر بود
فدک شد پايمال نانجيبان
علي لرزيد و در تاب و تب افتاد
يقين دارم به جرم فتح خيبر
فدک در دست ال مرحب افتاد
علي جان کوفيان غيرت ندارند
که فرمان تو را گردن گذارند
علي جان کوفيان با کياست
جدا کردند دين را از سياست
بنام دين سر دين را شکستند
دو بال مرغ امين را شکستند

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه


شکر خدا که اهل جدل همزبان شدند
با هم به سوی کعبه عزت روان شدند
شکر خدا که گردنه گیران محترم
بر گله های بی سر و صاحب شبان شدند
شکر خدا که کم کمک از یاد می رود
روزی که پشت نعش برادر نهان شدند
شکر خدا که مسجد و محراب شهر نیز
یکباره – پوست کنده بگویم – دکان شدند
جمعی، چنان قدیم، هر آن را که سر فراشت
قربان مادر و پدر و خاندان شدند
یعنی دوباره دشمن سوگند خورده را
با استخوان سینه خود نردبان شدند
مانند یک دو خوان دگر بعد گیر و دار
بر خون خویش و نعش پدر میهمان شدند
هر کس به گونه ای به هدر داد آنچه داشت
یک عده هم که سگ نشدند، استخوان شدند
------------------------------------
*اما بعد: هر گونه برداشت سیاسی آزاد است.

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه


ای آرزوی دیده بینا چگونه ای
وی مونس دل من تنها چگونه ای
از ناز و نازکی اگر اینجا نیامدی
باری یکی بگوی که آنجا چگونه ای
دُر است صورت تو و دریاست چشم من
ای دُر دور مانده ز دریا چگونه ای
دل هدیه تو کردم آن را نخواستی
جان تحفه می فرستم این را چگونه ای
ای نور چشم مهر و گل بوستان حسن
ما بی تو در همیم تو بی ما چگونه ای
از وصل تو که نیست، دریغا در آتشم
در هجر من که هست مبادا، چگونه ای
ما خود جهان گرفتیم از پیش عاشقی
در سلسله تو ای دل شیدا چگونه ای