۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه



ز گريه،دوش نياسود،چشم تر بي تو
چو شمع،سوختم از شام تا سحر بي تو
شبي به ديده من پاي نه،كه از غم عشق
بود ز موي تو، روزم سياه تر بي تو
ترحمي،كه ز طوفان اشك و آه چو شمع
در آب وآتشيم، از پاي تا بسر بي تو
ترا، چو غنچه بود خنده بر دهان بي من
مرا، چو لاله بود داغ بر جگر بي تو
بكش به تيغم، اگر طالع وصالم نيست
كه نيست تاب شكيبائيم دگر بي تو
نصيب چشم رهي، جز سرشك درد مباد
دمي ز گريه، بر آسوده ام اگر بي تو



فرصت نمانده که خود را صدا کنم
فکری به حال این دل یک لا قبا کنم
دریا بیاورید که افتاده ام به خاک
تا کی به حوض خالی دل اکتفا کنم
وقتی که گوش شهر پر از پنبه می شود
به چه امید دست شما را صدا کنم
افسوس دست های مرا وا نمی کنند
تا من برای زخم گلوتان دعا کنم
آن کعبه ای که چشم شما می دهد نشان
باید نماز پشت به قبله ادا کنم

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه


صبح می خندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
بر خودم گریه همی آید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بی خبر از مبسم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
گو کم یار برای دل اغیار مگیر
دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست
تو که با جانب خصمت به اردت نظرست
به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست
من نه آنم که عدو گفت تو دانی نیک
که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننیشند به دل خسته دوست
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست